داشتیم از خط به عقب باز میگشتیم . «قائم مقامی» در كنارم بود و میگفت: «نمیدانم چه كردهایم كه خداوند ما را لایق شهادت نمیداند.» گفتم: « شاید میخواهد كه ما خدمت بیشتری به اسلام و مسلمین بكنیم.»
پاسخ داد: « نه ، من باید شهید میشدم و الآن وجدانم ناراحت است . آخر در خواب دیده بودم كه شهید میشوم و امام زمان (ع) دستم را گرفته و به همراه خود میبرد .» درهمین حال ، یك خمپارهی 120 كنار ماشین ما به زمین خورد و این بندهی عاشق به شهادت رسید . هنگام شهادت ، لبخند بسیار زیبایی بر لب داشت كه همهمان را مسحور خود كرده بود . گویی مشایعت امام زمان (عج) او را چنین به وجد آورده بود